بیش از همیشه دلتنگم. حالا درست یک هفته از آخرین مکالمه‌ی ما گذشته است. مکالمه‌ای که برایم نوشت که سعی دارد با احترام بگوید که ازین رابطه رفته است و من باورم نشد. که در میانه‌ی اشک و خستگی چشم‌هایم گفتم، حالا که رفته‌ای خداحافظ، برو. و رفت. هنوز فکر می‌کنم که چطور آنهمه اصرار، آب در هاون کوبیدن بود.

غمگینم اما می‌دانم که اینطور نمی‌توانم ادامه دهم. برخاسته‌ام، جمع و جور شدن که نه، ولی به دنبال راه‌هایی برای ادامه‌ی زیست خود هستم. به دنبال معنایی از زندگی که به خودِ تنهایم وابسته باشد، نه عشقی که در قلب دارم و آرزوی داشتن محبوبی که در سَر می‌پروراندم. انگار که تمامی آرزوهایم پَر کشیده و رفته باشند. من مانده‌ام، سرزمینی خالی از سکنه که تنش پُر از زخم و تَرَک است.

 

* عنوان بخشی از نوشته‌ی نادر ابراهیمی در کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم» است. اما در اصل بخشی از گفتگوی اوست با من، که می‌گفت چرا باور نمی‌کنی هر سلامی یک خداحافظی در پی دارد. و من باور نکردم که باورم را همین عشق ساخته بود و تصور نبودنش، دردناک‌ترین اتفاق ممکن روزهای من می‌شد. که اتفاق افتاد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها